نامه فخرالسادات محتشمی‌پور به همسرش، سید مصطفی تاج‌زاده، و یادآوری آنچه در دو عاشورای قبل گذشت

منتشرشده: دسامبر 4, 2011 در news

امروز در روز هفتم ماه محرم وقتی از پشت شیشه دوجداره کابین ملاقات چشمم بر پیراهن سیاهت افتاد یاد عاشورای 88 و 89 به ناگاه برایم زنده شد دلم لرزید و صدایم نیز. و نگاه تو ناگهان پرسشگرانه در نگاهم نشست و همه این دردنگاره ها پاسخی بود به آن نگاه پرسشگر که مجال بیانش در آن ملاقات کوتاه نبود. جان شیرین! وقتی که آمدی همه این روایات تلخ را برایت بازگو می کنم تا بار دیگر در گوشم بخوانی: کدام ظلمی پایدار و کدام ظالمی پاینده بوده است در تاریخ تو بگو جانا که تاریخ خوانده ای!. کلمه

 

 

فخرالسادات محتشمی‌پور در آستانه عاشورای حسینی، در نامه‌ای به همسرش، سید مصطفی تاج‌زاده، به مرور خاطرات دو عاشورای گذشته پرداخت و با یادآوری حمله و هجوم به عزاداران حسینی در سال ۸۸ و نیز اعتراض منجر به بازداشت خود او به همراه خانواده نوری‌زاد در عاشورای ۸۹، نوشت:

سلام خورشید خانه بی خانه خدایم!

 

عاشورا دیگرباره در راه است می بینی؟؟؟

 

انگار همین دیروز بود که تو در اندورنی دوالف عزادار بودی و ما در بیرونی اش سیاه پوش!!! همین دیروز حمله و هجوم به عزاداران حسینی و گلوله نشاندن بر سینه عزاداری که خود برادر شهید بود و پرتاب آن دیگری از روی پل هوایی و زیر گرفتن آن سه دیگر!

 

آری انگار همین دیروز بود بهت ما از آرامش نجیبانه میرمان که خونِ کشته فتاده به هامونش را رنگین تر از خون دیگر شهدا ندانست و حیرتمان از خونسردی راننده مزدوری که کرامت انسانی را با پیکره انسان، یک جا زیرگرفت و فعانمان از یتیمی دخترک خردسالی که تا دیروز آن روز شوم با مادربزرگ پای روضه حضرت رقیه می نشست و گوشواره های به سرقت رفته را تجسم می کرد! و عاشورا را واژه به واژه هجی می کرد تا روز اول دبستان برسد و دیکته شود به او درس های مکتب حسین!

 

انگار همین دیروز بود مردهمیشه حاضر زندگی پرفراز و نشیب من! همین دیروز پرهیاهوی تعزیه گردانان دغل. دیروز بهت ما و فغان جگرسوختگان در صحرای کربلا!

 

عاشورا دگر باره در راه است می بینی یاردلنواز؟؟؟

 

انگار همین دیروز بود که خبر ممنوع الملاقاتی مانند پتک بر سرمان فرود آمد و سخت بود باورش که بعد از ماه ها قرنطینه و محرومیت از حقوق حالا فشاری تازه از جانب گروه به رسمیت شناخته شده فشار بر تو و برما هبه می شود در آستانه ماه حرام و ماه حرام که رسید من رخت های مشکی تو را از لای بقچه ها بیرون کشیدم تا برسانمش به تو برای برپاداشتن عزای حسین(ع). و ماه عزا که رسید پرچم سیاه ماتم را در خانه دل برکشیدم و آهی از نهاد برآمد همراه با نوای هیهات من الذلة! ماه حرام که رسید خبرهای بد هم با آن می آمد گفته بودی که روزه داری را آغاز می کنید به اعتراض اما اعتصاب غذا؟! باورمان نمی آمد که نتوانی بازداری هم نشین و هم راز ماه های تنهایی را از آن!

 

ماه حرام آمد و ماه عزا و ماتم حسینی و ما روضه ها داشتیم در دل و اشک ها بر چشم و خونین جگر بودیم با یاد ستم به فرزند فاطمه (س) و علی (ع) و ستم به فرزندان و اصحاب حسین از دیروز تا امروز و داستان نینوا و داستان قافله اسرا و داستان زینب، قهرمان کربلا آنی از نظرمان دور نمی شد.

 

ماه حرام آمد و ماه عزای حسینی و دل های عزادار ما را التهابی دیگر نیز فراگرفته بود. روزه داری تو و اعتصاب غذای هم راز و هم نشین ماه های تنهایی و بی خبری و بی خبری و بی خبری و کابوس هولناک روز واقعه. این همه بود که ما را ظهر عاشورا کشاند مقابل زندان درست در چند قدمی اقامتگاه شما که عزاخانه ای بی روضه خوان و بی منبری بود که خود روضه مجسم بودید. همراه خانواده نوری زاد شدم برای خواندن زیارت عاشورا به نیت ختم به خیر شدن آن روز که بیم بدخبری دلمان را به آشوب می کشاند. دل ما همسران بی خبر از آن سوی دیوارهای بلند و فرزندانمان را و کل خاندان هم اتاقی نیمه مدهوش تو براثر نخوردن و نیاشامیدنی ارادی و به اختیار!

 

کشانده شدیم به سوی اوین و من با کمی تأخیر هنوز پله ها را تا مقابل درب اصلی یا حسین و یا زینب گویان در دل، طی نکرده و به خواهر و خواهرزادگان نپیوسته با خشونت مهاجمانی روبرو شدم که در آن ظهر عاشورا شبیه به لشکر ستم متعرض به حرم اهل بیت رسول الله (ص) بودند و شدت خشونتشان ناخودآگاه فریاد یا زینب مرا بلند کرد از عمق جان. و انگار پژواک این فریاد بود که از آن سوتر به گوش می رسید و من دوست داشتم برسد به تو این فریاد و دوست داشتم پاسخت را بشنوم در آن لحظه که مردان یونیفرم پوش و لباس شخصی ها انگار که به واقع برای مأموریتی بس عظیم در انتظار پاداش باشند، همه زورشان را به کار بردند تا مرا که حالا نام پرمعنای تو را برزبان داشتم و مشتی زن و بچه و جوانک هایی را، از خاندان هم اتاقی نیمه مدهوش راهی بیمارستان شده تو، به داخل ون هایی بیندازند که فرمان داشتند ما را برسانند به اداره منکرات!

 

وای که چه صحنه دهشتناکی بود آن لحظه هجوم توسط مردان اجنبی مدعی مسلمانی و مدعی پیروی مولای متقیان که در زمان فرمانروائیش خلخال از پای زن یهودی درآوردن مثلی شد برای برانگیخته شدن خشم تاریخی او! من دوست داشتم این کابوس با یک بیداری ناگهانی پایان یابد اما سرمای داخل ون و سرمای داخل سالن بزرگی هم که همه ما را به آن وارد کردند تا یکی یکی بازجویی کنند به حساب خودشان، کابوس هول انگیز یک روز عجیب عاشورایی ما را به پایان نبرد و شد آن چه شد و گذشت بر ما آن چه گذشت…

 

نازنین روزه دار روضه در دل!

 

یادت هست برایت گفتم که آن روز به تک تک اعضای خانواده نوری زاد در اتاق بازجویی گفتند که اگر مرا هماهنگ کننده آن برنامه معرفی کنند، می توانند بدون قیل و قال و حکم و محکمه بروند پی کارشان. و گفتم که من با سخره گرفتن شعبده مضحکشان بازجو را تشکیک و بارجویی را استنکاف کردم و گفتم که شاکی هستم از هجومشان و هتک حرمتشان و بازداشت غیرقانونی بدون حکمشان و آزار و اذیتشان و ایجاد دلهره و دلواپسی برای خانواده هایمان. آن ها مجبور شدند شامگاه آن روز همه ما را رها کنند بی حرفی و حدیثی و توضیحی و تعذیری! هرچند که بعدها در گردش کار قرارگاه ثارالله خواندم که این رهایی رأفت اسلامی نظام برای ما عنوان شده بود. و نگارنده توضیح نداده بود که جرم چه بود که بخشوده شد؟ و ما فردای آن روز غافل از این پرونده سازی ها شکوه به نزد مراجع بردیم و پس از آن من خود را موظف به شکایت رسمی از مهاجمین بی اخلاق و پایمال کننده احکام شرع و قانون کردم و یادت هست که نتیجه چه بود؟ آری گفته بودمت که قاضی حکم به عدم تعقیب داد برای مهاجمین بدون پاسخی به سوال من و اعتراض من.

 

آری این چنین بود همسرجان! این چنین بود قصه عاشورایی ما. عاشورایی که آن سان گذشت. و عزاداران حسینی مورد هتک حرمت قرار گرفتند و فریاد اعتراضشان اتهامی دیگر بر مجموع اتهامات بی پایه و اساس علیه شان افزود و آقایان موفق شدند معنای واقعی ظلم را بچشانند بر ما که تردید داشتیم در آن چه شنیده بودیم و اینک به چشم خود می دیدیم. آقایان هم چنین به ما کمک کردند تا با درک عمیق ظلم یادمان بیاید که سکوت شریک گناه ظالم شدن است و یادمان بیاید رسالت زینبی مان را تا یزیدی نباشیم.

 

امروز در روز هفتم ماه محرم وقتی از پشت شیشه دوجداره کابین ملاقات چشمم بر پیراهن سیاهت افتاد یاد عاشورای ۸۸ و ۸۹ به ناگاه برایم زنده شد دلم لرزید و صدایم نیز. و نگاه تو ناگهان پرسشگرانه در نگاهم نشست و همه این دردنگاره ها پاسخی بود به آن نگاه پرسشگر که مجال بیانش در آن ملاقات کوتاه نبود. جان شیرین! وقتی که آمدی همه این روایات تلخ را برایت بازگو می کنم تا بار دیگر در گوشم بخوانی: کدام ظلمی پایدار و کدام ظالمی پاینده بوده است در تاریخ تو بگو جانا که تاریخ خوانده ای!

 

والسلام

 

فخری تو که زینبی بودنش جرمی است برای او از نگاه لشکر اعداء

بیان دیدگاه